جدول جو
جدول جو

معنی هوا داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

هوا داشتن
(گَ دی دَ)
غرور داشتن. خیال های باطل داشتن: حسین زندیق است و هوا دارد. (تاریخ سیستان) ، هوای کسی را داشتن، مراقب او بودن. او را از خطر حفظ کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
بلند کردن و بر سر دست گرفتن، نگه داشتن، منصوب کردن، گماشتن
گوش فراداشتن: گوش دادن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروا داشتن
تصویر پروا داشتن
باک داشتن، ترس داشتن، میل و رغبت داشتن، کنایه از التفات و توجه داشتن، برای مثال سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان / ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی (حافظ - ۹۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواه داشتن
تصویر گواه داشتن
شاهد داشتن، دلیل و مدرک داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
جایز دانستن، حلال داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دور داشتن
تصویر دور داشتن
دور نگه داشتن، دور کردن، برحذر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سواد داشتن
تصویر سواد داشتن
باسواد بودن، توانایی خواندن و نوشتن داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان داشتن
تصویر روان داشتن
روان کردن
کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرا داشتن
تصویر چرا داشتن
علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چرا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفا داشتن
تصویر صفا داشتن
باصفا بودن، دارای لطف و طراوت بودن، ضمیر پاک داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(فَرْ کَ دَ)
تباه کردن. ضایع ساختن. از بین بردن. ناچیز کردن. نابود کردن. هبا کردن:
هر عزم که محکم تر هر گنج که افزون تر
فرمانش هبا دارد احسانش هدر دارد.
امیر معزی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
هوس پختن. هوس کردن:
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هرکه در سر هوسی داشت از آن بازآمد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
باهوش بودن. هشیار بودن:
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر ذوق داری و هوش.
سعدی.
یکی گفت: هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد بمالش به تعلیم گوش.
سعدی.
، هوش خودرا متوجه چیزی کردن:
گفتگویی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش کن، هین هوش دار.
مولوی.
سوی قصه گفتنش می داد گوش
سوی نبض و جستنش می داشت هوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ خوا / خا دَ)
تجویز. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادر زوزنی). اجازه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). از روی عدل و انصاف جایز داشتن. (ناظم الاطباء). جایز شمردن. روا دیدن. رجوع به روا و روا دیدن شود:
به شهری که بیدادشد پادشا
ندارد خردمند بودن روا.
فردوسی.
چو لشکر شد از خوردنی بی نوا
کسی بینوایی ندارد روا.
فردوسی.
که گر او نیامد به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من.
فردوسی.
معتصم گفت... چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن. (تاریخ بیهقی). و از آن عقد که بنام ما بوده است روا ندارد یاد کند. (تاریخ بیهقی).
بپیچید یوسف ز داغ هوا
ولیکن نمیداشت گفتن روا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). هرکه... بر لئیم بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او این است. (کلیله و دمنه). چند غرض است که عاقل روا دارد... (کلیله و دمنه).
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق.
مولوی.
روا داری از دوست بیگانگی
که دشمن گزینی به همخانگی.
سعدی (بوستان).
چو من بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا دارم اندر حرم.
سعدی.
لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان). بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است که در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند. (گلستان). زجر و توبیخی که بر تلامذه کردی در حق او روا نداشتی. (گلستان).
به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ.
سعدی (گلستان).
، تحسین نمودن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). پسندیدن. سزاوار دیدن. مقبول و مطبوع داشتن. رجوع به روا دانستن و روا دیدن شود:
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا.
فردوسی.
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا.
فردوسی.
ستم گر نداری تو بر من روا
به فرزند من دست بردی چرا.
فردوسی.
و من روا دارم که مرا جایی موقوف کند تا باقی عمر عذرخواهی کنم. (تاریخ بیهقی). من این نسخه ناچار اینجا نوشتم... و هرچه خوانندگان گویند روا دارم مرا با شغل خویش کار است. (تاریخ بیهقی).
چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا.
ناصرخسرو.
و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در
حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه).
آنچه تو بر خود روا داری همان
می بکن از نیک و از بد با کسان.
مولوی.
بسیار زبونیها بر خویش روادارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی.
چیست دانی سر دلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی.
سعدی.
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم.
سعدی.
چو بر خود نداری روا نشتری
مکش تیغ بر گردن دیگری.
امیرخسرو.
، حلال شمردن. مباح دانستن:
خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند.
سعدی.
، مصلحت دیدن. صلاح دانستن: و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سود داشتن
تصویر سود داشتن
فایده داشتن منفعت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صواب داشتن
تصویر صواب داشتن
درست دانستن صحیح انگاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزا داشتن
تصویر عزا داشتن
ماتم داشتن پس از مرگ کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفا داشتن
تصویر صفا داشتن
مهربانی داشتن، صمیمی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواد داشتن
تصویر سواد داشتن
فرهیختگی گلاه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارداشتن
تصویر خوارداشتن
توهین اهانت
فرهنگ لغت هوشیار
باک داشتن ترسیدن مبالات پروا کردن، التفات توجه. یا پروا داشتنی امری نداشتن، بدان توجه نکردن التفات نکردن محل و وزن ننهادن ذهول از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش داشتن
تصویر خوش داشتن
علاقه مند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار داشتن
تصویر خوار داشتن
پست کردن، تحقیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدا داشتن
تصویر جدا داشتن
منفرد ساختن، دور داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زور داشتن
تصویر زور داشتن
دارای زور و نیرو بودن، صاحب نفوذ در جامعه و دستگاههای اداری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی داشتن
تصویر روی داشتن
صواب بودن امر، روداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواج داشتن
تصویر رواج داشتن
رواگ داشتن، روا بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور داشتن
تصویر دور داشتن
راندن، از خود دور ساختن، بر کنار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروا داشتن
تصویر بروا داشتن
جایزه داشتن، روا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابا داشتن
تصویر ابا داشتن
سر پیچی کردن روی تافتن تن ابا کردن امتناع ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا داشتن
تصویر وا داشتن
وادار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبا داشتن
تصویر هبا داشتن
تباه کردن نابود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جایز دانستن اجازه دادن، حلال کردن مباح کردن، لایق شمردن سزاوار دانستن، جاری کردن روان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگهداشتن: من آن شب درآن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم، نصب کردن گماشتن 0 یا گوش فرا داشتن 0 استماع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
مجاز شمردن
فرهنگ واژه فارسی سره